سنگ تمام
آدم ها برای هم سنگ تمام می گذارند
اما نه وقتی که در میانشان هستی، نه
آن جا که در میان خاک خوابیدی
«سنگ تمام» را می گذارند و می روند
داستان درخت
در روزگاران قدیم درخت سیب تنومندی بود با پسر بچه کوچکی، این پسر بچه خیلی دوست داشت با این درخت سیب مدام بازی کند از تنه اش بالا رود، ازسیبهایش بچیند و بخورد و در سایه اش بخوابد زمان گذشت .
و هر روز آن پسر می آمد و درخت برگهایش را جمع می کرد و از آنها
تاج می ساخت و نقش شاه جنگل را بازی می کرد .
او از تنه درخت بالا می رفت
از شاخه هایش تاب می خورد
و سیب ها را می خورد .
و با هم قایم باشک بازی می کردند .
زمانی که خسته می شد زیر سایه اش می خوابید .
و پسر عاشق درخت بود .
خیلی زیاد .
و درخت خوشحال بودد
اما زمان گذشت .
و پسر بزرگ شد .
و بیشتر وقتها درخت تنها بود
سپس یک روز پسر پیش درخت رفت
درخت گفت : بیا ، پسر ، بیا و از تنه ی من بالا برو
و از شاخه هایم تاب بخور و در سایه ام بازی کن و شاد باش .
پسر گفت : من بزرگتر از آنم که از درخت بالا روم و بازی کنم .
می خواهم چیزهایی بخرم و تفریح کنم .
کمی پول می خواهم .
تو می توانی کمی پول به من بدهی ؟
درخت گفت : افسوس اما من پولی ندارم تنها برگ و سیب دارم
سیب هایم را بردار آنها را در شهر بفروش
در این صورت پولدار می شوی و خوشحال خواهی شد
پسر از درخت بالا رفت و سیب ها را چید و جمع کرد و با خود برد
و درخت خوشحال بود
اما پسر مدت زیادی بازنگشت
و درخت ناراحت بود
سپس یک روز پسر برگشت درخت از خوشحالی تکان خورد
گفت بیا پسر ، از تنه ام بالا برو و از شاخه هایم تاب بخور و شاد باش
پسر گفت خیلی گرفتارم و برای بالا رفتن از درخت وقت ندارم
من می خواهم صاحب زن و بچه شوم
بنا بر این احتیاج به خانه دارم
آیا تو می توانی خانه ای به من بدهی ؟
درخت گفت :خانه ای ندارم . جنگل خانه ی من است
اما تو می توانی شاخه هایم را ببری و خانه بسازی
در این صورت خوشحال خواهی شد
بنابراین پسر شاخه ها را برید و انها را برد تا خانه اش را بسازد
ودرخت خوشحال بود
اما پسر مدت زیادی باز نگشت
و درخت بسیار تنها بود.
زمانی که برگشت
درخت چنان خوشحال شد
که به سختی می توانست صحبت کند او زمزمه کرد : بیا ای پسر
بیا و بازی کن
پسر گفت :
برای بازی کردن خیلی پیر و خسته هستم
قایقی می خواهم که مرا به دور دستها ببرد
می توانی قایقی به من بدهی
درخت گفت :
تنه ی مرا قطع کن و یک قایق بساز
در این صورت می توانی قایقی بسازی و به هرجا می خوای بروی و قایق رانی کنی
و خوشحال باشی
بنابراین پسر تنه ی درخت را قطع کرد
و قایقی ساخت و مشغول قایق رانی شد
و درخت خوشحال بود
اما نه در واقع
بعد از مدت زیادی پسر برگشت
درخت گفت : متاسفم ، پسر اما دیگر چیزی برایم باقی نمانده که به تو بدهم -
سیب هایم تمام شده اند
پسر گفت
دندان هایم برای خوردن سیب مناسب نیستند.
درخت گفت :
شاخه هایم از بین رفته اند
نمی توانی از انها تاب بخوری
پسر گفت : برای تاب خوردن از شاخه ها خیلی پیر شده ام
درخت گفت : تنه ام قطع شده است
نمی توانی از ان بالا بروی
پسر گفت برای بالا رفتن خیلی خسته ام
درخت گفت متاسفم
ای کاش می توانستم چیزی به تو بدهم
اما چیزی برایم باقی نمانده من فقط یک کنده پیر هستم افسوس …
پسر گفت اکنون چیز زیادی احتیاج ندارم
فقط مکان ساکتی را می خواهم که بنشینم
و استراحت کنم
خیلی خسته ام
درخت گفت بسیار خوب
خودش را تا جایی که می توانست هموار کرد.
بسیار خوب ، یک کنده پیر برای نشستن
و استراحت کردن
مناسب است
بیا ، پسر ، بنشین
بنشین و استراحت کن
و پسر به روی کنده ی بریده شده نشست.
و درخت خوشحال بود
نمک خدا
رسم طایفه ما این است
یکی از همسایه ها نزدش آمد و از دست همسایه دیگرش شکایت کرد و گفت: شب ها با دوستانش دور هم جمع و تا صبح ،به قمار وشرابمشغول می شوند. گفت امشب همسایه ات و همراهانش را به خانه ات دعوت کن من هم خواهم امد. بدون کوچکترین اعتراضی پیشنهاد را پذیرفت و همه را دعوت کرد رئیس اشراربا خوشحالی پرسید: چه شد که به طایفه ماپیوستی؟ او بدون هیچ پاسخی به خانه برگشت و اسباب شام را فراهم ساخت شب علامه محمدتقی مجلسی زودتر از مهمان ها وارد شد وچون دیگر مهمان ها وارد شدند و چشمشان به او افتاد متعجب شدند. رئیس که حضورفردی روحانی را مانع عیش و نوش می دانست خواست او را از میدان در کند پرسید: شیوه ای که شما دارید بهتر است یا روشی که ما درپیش گرفته ایم؟ علامه گفت: هر کدام شیوه کارمان را بیان کند و بعد با هم قضاوت کنیم که کدام بهتر است رئیس گروه اشرار گفت : الحق و الانصاف حرف خوبی است یکی از اوصاف ما این است که وقتی نمک می خوریم نمکدان نمی شکنیم و خیانت نمی کنیم . ملا محمد تقی گفت: من این مطلب را قبول ندارم سردسته اشرارشگفت زده گفت: اتفاقا این از اصول طایفه ماست علامه به او نگاهی کرد و گفت: انصافا آیا تا حالا نمک خدا را نخورده اید پس چطور بارها نمکدان را شکسته اید؟ این سخن مانند آب سردی براتش طغیان انها ریخت و سکوت مجلس را فراگرفت و رنگ خجالت بر چهره همه نقش بست آن ها زیرچشمی نگاهی به هم کردند و بی انکه سخنی بگویند خانه را ترک کردند دلهره سراسروجود صاحبخانه را گرفته بود نزد علامه آمد و گفت اینکه بدترشد کفت صبر کن ببینیم چه می شود صبح روز بعد درب خانه به صدا در آمد وقتی علامه در را گشود رئیس همان گروه را دید که پشت در خانه ایستاده است رئیس زودتر ازعلامه سئوال کرد و گفت دیشب سخن شما مرا به فکر واداشت اینک غسل و توبه کرده و آمده ام مسائل دینی را به من بیاموزید. لبخند رضایت بر لبان محمد تقی نشست و با روی گشاده او را به خانه و از او پذیرایی کرد.
برگرفته از کتاب: پیام پیشگیری- شماره 37-مهر 91
هرروز بی تو روز مباداست
وقتی تو نیستی
نه هست های ما چونانکه بایدند نه بایدها
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را با بغض می خورم
عمری است
لبخندهای لاغر خود را ذخیره می کنم
باشد برای روز مبادا
اما
در صفحه ی تقویم روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما چه کسی می داند
شاید امروز روز مبادا باشد!
وقتی تو نیستی نه هست های ما چونان که بایدند نه بایدها
هر روز بی تو روز مباداست!
قیصر امین پور
رحلت استاد اخلاق تسلیت باد
کاش قبل رفتنت زودتر تو را می شناختیم
حضرت آقا گفت در طوفان خود را به آیت الله خوشوقت وصل کنید ولی هیچ
کس گوش نداد
خیلی بهتون ظلم شد توی این دنیا
خیلی ها با بی بصیرتی خون به دل ایشون کردند
دلم برای اونایی میسوزه که فرصت حلالیت طلبیدن رو از دست دادن
هنوز هم با تمام نبودن ات، تنها پناهگاه من از این آدم هایی! یا ایها العزیز
وفات حضرت معصومه تسلیت باد
حضرت معصومه درّ و خاک قم همچون صدف
درمیان بگرفته اورا همچنان انگشتری
روضه رضوان اورا برتر از جنت بدان
چون صفای روضه اش دارد جنت را برتری
پند صاحبدل
صاحب دلى ، براى اقامه نماز به مسجدى رفت . نمازگزاران ، همه او را شناختند؛ پس ، از او
خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید . پذیرفت
نماز جماعت تمام شد . چشم ها همه به سوى او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله
نخست منبر نشست . بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود.
آن گاه خطاب به جماعت گفت : مردم !هرکس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست
ونخواهد مرد، برخیزد! کسى برنخاست .
گفت : حالا هرکس از شما که خود را آماده مرگ کرده است ، برخیزد! باز کسى برنخاست.
گفت : شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید
استغفار
هر جا غصّه دار شدی استغفار کن
استغفار امان انسان است
به این کاری نداشته باش که چرا محزون شده ای، اذیّتت کرده اند؟ گناهی کرده ای؟
محزون که شدی استغفار کن
چه غم خود را داشته باشی و چه غم مؤمنین را، استغفار غم ها را از بین میبرد
همان طور که وقتی خطا می کنی همه صدمه می خورند
مثلاً وقتی چند نفر کفران نعمت می کنند به همه ضرر می رسد؛
استغفار هم که می کنی به همه ماسوای خودت نفع می رسانی…ا
حاج اسماعیل دولابی
فرصت
روزی در یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند
نگاه میکردند که در حال بازی بودند.
زن رو به مرد کرد و گفت پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا میرود پسر من
است.
مرد در جواب گفت : چه پسر زیبایی و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسری که تاب
بازی میکرد اشاره کرد.
مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد: تامی وقت رفتن است.
تامی که دلش نمیآمد از تاب پایین بیاید با خواهش گفت بابا جان فط 5 دقیقه. باشه؟
مرد سرش را تکان داد و قبول کرد. مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند. دقایقی گذشت و پدر
دوباره فرزندش را صدا زد: تامی دیر میشود برویم. ولی تامی باز خواهش کرد 5 دقیقه این
دفعه قول میدهم.
مرد لبخند زد و باز قبول کرد. زن رو به مرد کرد و گفت: شما آدم خونسردی هستید ولی فکر
نمیکنید پسرتان با این کارها لوس بشود؟
مرد جواب داد دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواری زیر گرفت
و کشت. من هیچگاه برای سام وقت کافی نگذاشته بودم. و همیشه به خاطر این موضوع
غصه میخورم. ولی حالا تصمیم گرفتم این اشتباه را در مورد تامی تکرار نکنم. تامی فکر میکند
که 5 دقیقه بیشتر برای بازی کردن وقت دارد ولی حقیقت آن است که من 5 دقیقه بیشتر وقت
میدهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم. 5 دقیقهای که دیگر هرگز نمیتوانم بودن در کنار سایر
از دست رفتهام را تجربه کنم.
تلنگر
و پروردگارت فرمان داده: جز او را نپرستید; و به پدر و مادر نیکى کنید. هرگاه یکى از آن دو، یا هر دو، نزد تو به سنّ پیرى رسند، کمترین اهانتى به آنها روا مدار; و بر آنها فریاد مزن; و گفتار (لطیف و سنجیده و) بزرگوارانه به آنها بگو.(23) و پر و بال تواضع خویش را از روى محبّت و لطف، در برابر آنان فرود آر; و بگو: «پروردگارا! همان گونه که آنها مرا در کودکى تربیت کردند، مشمول رحمتشان قرار ده.» (24) پروردگار شما از درون دلهایتان آگاهتر است; (هرگاه لغزشى در این زمینه داشتید) اگر صالح باشید (و جبران کنید) او بازگشت کنندگان را مى آمرزد. (25) (اسراء)
عالم زاهد و وارسته زمانش مرحوم شيخ حسين بن شيخ مشكور رضوان اللّه تعالى عليه فرمود:در عالم رؤ يا ديدم در حرم مطهر حضرت ابا عبداللّه (ع) مشرف هستم و حضرت در آنجا تشريف دارند.
يك نفر جوان عرب معدى (دهاتى) وارد حرم شد و با لبخند به آن حضرت سلام كرد و حضرت با لبخند جوابش دادند.فرداى آن شب كه شب جمعه بود به حرم مشرف شدم و در گوشه حرم توقف كردم ناگهان آن جوان عرب معدى را كه در خواب ديده بودم وارد حرم شد و چون مقابل ضريح مقدس رسيد با لبخند به آن حضرت سلام كرد ولى حضرت سيدالشهداء (ع) را نديدم و مراقب آن عرب بودم تا از حرم خارج شد.
عقب سرش رفتم و سبب لبخندش را با امام (ع) پرسيدم .و تفصيل خواب خود را برايش نقل كردم و گفتم چه كرده اى كه امام (ع) با لبخند بتو جواب مى دهد.
گفت : مرا پدر و مادر پيرى است و در چند فرسخى كربلا ساكنيم و شبهاى جمعه كه براى زيارت مى آيم يك هفته پدرم را سوار بر الاغ كرده مى آوردم و يك هفته هم مادرم را مى آوردم .تا اينكه شب جمعه اى كه نوبت پدرم بود چون سوارش كردم مادرم گريه كرد و گفت : مرا هم بايد ببرى شايد هفته ديگر زنده نباشم .
گفتم : باران مى بارد، هوا سرد است ، مشكل است ، نپذيرفت ناچار پدر را سوار كردم و مادرم را بدوش كشيدم و با زحمت بسيار آنها را به حرم رسانيدم و چون در آن حالت با پدر و مادرم وارد حرم شدم حضرت سيدالشهداء (ع) را ديدم و سلام كردم آن بزرگوار برويم لبخند زد و جوابم را داد و از آن وقت تا بحال هر شب جمعه كه مشرف مى شوم حضرت امام حسين (ع) را مى بينم و با تبسم جوابم را مى دهد.
كرامات الحسينية (ع) جلد 1
به نقل از صفحه “سید العرفا، استاد کل آیت الله سيد علي قاضي طباطبايي تبريزی