الهی
الهی چون در تو نگرم از جمله تاج دارانم و چون در خود نگرم از جمله
خاکسارانم خاک بر باد کردم و بر تن خود بیداد کردم و شیطان را شاد
الهی در سر خمار تو دارم و در دل اسرار تو دارم و بر زبان اشعار تو
الهی اگر گویم ستایش و ثنای تو گویم و اگر جویم رضای تو جویم
الهی اگر طاعت بسی ندارم اندر دو جهان جز تو کسی ندارم .
الهی ظاهری داریم بس شوریده و باطنی داریم بخواب غفلت آلوده
و دیده ای پر آب گاهی در آتش می سوزیم و گاهی در آب دیده غرق .
برگرفته از: مناجات نامه خواجه عبداللّه انصاری
چراغ خاموش
باد با چراغ خاموش کاری ندارد
اگر در سختی هستی , بدان که روشنی
کاش
میخواهم عاشقی را از تو یاد بگیرم
که چنین بی وقفه در هر زمان و مکانی
یادت نمیرود باید عاشقی کنی
کاش من اینگونه عاشق بودم ای کاش
سنگ تمام
آدم ها برای هم سنگ تمام می گذارند
اما نه وقتی که در میانشان هستی، نه
آن جا که در میان خاک خوابیدی
«سنگ تمام» را می گذارند و می روند
داستان درخت
در روزگاران قدیم درخت سیب تنومندی بود با پسر بچه کوچکی، این پسر بچه خیلی دوست داشت با این درخت سیب مدام بازی کند از تنه اش بالا رود، ازسیبهایش بچیند و بخورد و در سایه اش بخوابد زمان گذشت .
و هر روز آن پسر می آمد و درخت برگهایش را جمع می کرد و از آنها
تاج می ساخت و نقش شاه جنگل را بازی می کرد .
او از تنه درخت بالا می رفت
از شاخه هایش تاب می خورد
و سیب ها را می خورد .
و با هم قایم باشک بازی می کردند .
زمانی که خسته می شد زیر سایه اش می خوابید .
و پسر عاشق درخت بود .
خیلی زیاد .
و درخت خوشحال بودد
اما زمان گذشت .
و پسر بزرگ شد .
و بیشتر وقتها درخت تنها بود
سپس یک روز پسر پیش درخت رفت
درخت گفت : بیا ، پسر ، بیا و از تنه ی من بالا برو
و از شاخه هایم تاب بخور و در سایه ام بازی کن و شاد باش .
پسر گفت : من بزرگتر از آنم که از درخت بالا روم و بازی کنم .
می خواهم چیزهایی بخرم و تفریح کنم .
کمی پول می خواهم .
تو می توانی کمی پول به من بدهی ؟
درخت گفت : افسوس اما من پولی ندارم تنها برگ و سیب دارم
سیب هایم را بردار آنها را در شهر بفروش
در این صورت پولدار می شوی و خوشحال خواهی شد
پسر از درخت بالا رفت و سیب ها را چید و جمع کرد و با خود برد
و درخت خوشحال بود
اما پسر مدت زیادی بازنگشت
و درخت ناراحت بود
سپس یک روز پسر برگشت درخت از خوشحالی تکان خورد
گفت بیا پسر ، از تنه ام بالا برو و از شاخه هایم تاب بخور و شاد باش
پسر گفت خیلی گرفتارم و برای بالا رفتن از درخت وقت ندارم
من می خواهم صاحب زن و بچه شوم
بنا بر این احتیاج به خانه دارم
آیا تو می توانی خانه ای به من بدهی ؟
درخت گفت :خانه ای ندارم . جنگل خانه ی من است
اما تو می توانی شاخه هایم را ببری و خانه بسازی
در این صورت خوشحال خواهی شد
بنابراین پسر شاخه ها را برید و انها را برد تا خانه اش را بسازد
ودرخت خوشحال بود
اما پسر مدت زیادی باز نگشت
و درخت بسیار تنها بود.
زمانی که برگشت
درخت چنان خوشحال شد
که به سختی می توانست صحبت کند او زمزمه کرد : بیا ای پسر
بیا و بازی کن
پسر گفت :
برای بازی کردن خیلی پیر و خسته هستم
قایقی می خواهم که مرا به دور دستها ببرد
می توانی قایقی به من بدهی
درخت گفت :
تنه ی مرا قطع کن و یک قایق بساز
در این صورت می توانی قایقی بسازی و به هرجا می خوای بروی و قایق رانی کنی
و خوشحال باشی
بنابراین پسر تنه ی درخت را قطع کرد
و قایقی ساخت و مشغول قایق رانی شد
و درخت خوشحال بود
اما نه در واقع
بعد از مدت زیادی پسر برگشت
درخت گفت : متاسفم ، پسر اما دیگر چیزی برایم باقی نمانده که به تو بدهم -
سیب هایم تمام شده اند
پسر گفت
دندان هایم برای خوردن سیب مناسب نیستند.
درخت گفت :
شاخه هایم از بین رفته اند
نمی توانی از انها تاب بخوری
پسر گفت : برای تاب خوردن از شاخه ها خیلی پیر شده ام
درخت گفت : تنه ام قطع شده است
نمی توانی از ان بالا بروی
پسر گفت برای بالا رفتن خیلی خسته ام
درخت گفت متاسفم
ای کاش می توانستم چیزی به تو بدهم
اما چیزی برایم باقی نمانده من فقط یک کنده پیر هستم افسوس …
پسر گفت اکنون چیز زیادی احتیاج ندارم
فقط مکان ساکتی را می خواهم که بنشینم
و استراحت کنم
خیلی خسته ام
درخت گفت بسیار خوب
خودش را تا جایی که می توانست هموار کرد.
بسیار خوب ، یک کنده پیر برای نشستن
و استراحت کردن
مناسب است
بیا ، پسر ، بنشین
بنشین و استراحت کن
و پسر به روی کنده ی بریده شده نشست.
و درخت خوشحال بود
نمک خدا
رسم طایفه ما این است
یکی از همسایه ها نزدش آمد و از دست همسایه دیگرش شکایت کرد و گفت: شب ها با دوستانش دور هم جمع و تا صبح ،به قمار وشرابمشغول می شوند. گفت امشب همسایه ات و همراهانش را به خانه ات دعوت کن من هم خواهم امد. بدون کوچکترین اعتراضی پیشنهاد را پذیرفت و همه را دعوت کرد رئیس اشراربا خوشحالی پرسید: چه شد که به طایفه ماپیوستی؟ او بدون هیچ پاسخی به خانه برگشت و اسباب شام را فراهم ساخت شب علامه محمدتقی مجلسی زودتر از مهمان ها وارد شد وچون دیگر مهمان ها وارد شدند و چشمشان به او افتاد متعجب شدند. رئیس که حضورفردی روحانی را مانع عیش و نوش می دانست خواست او را از میدان در کند پرسید: شیوه ای که شما دارید بهتر است یا روشی که ما درپیش گرفته ایم؟ علامه گفت: هر کدام شیوه کارمان را بیان کند و بعد با هم قضاوت کنیم که کدام بهتر است رئیس گروه اشرار گفت : الحق و الانصاف حرف خوبی است یکی از اوصاف ما این است که وقتی نمک می خوریم نمکدان نمی شکنیم و خیانت نمی کنیم . ملا محمد تقی گفت: من این مطلب را قبول ندارم سردسته اشرارشگفت زده گفت: اتفاقا این از اصول طایفه ماست علامه به او نگاهی کرد و گفت: انصافا آیا تا حالا نمک خدا را نخورده اید پس چطور بارها نمکدان را شکسته اید؟ این سخن مانند آب سردی براتش طغیان انها ریخت و سکوت مجلس را فراگرفت و رنگ خجالت بر چهره همه نقش بست آن ها زیرچشمی نگاهی به هم کردند و بی انکه سخنی بگویند خانه را ترک کردند دلهره سراسروجود صاحبخانه را گرفته بود نزد علامه آمد و گفت اینکه بدترشد کفت صبر کن ببینیم چه می شود صبح روز بعد درب خانه به صدا در آمد وقتی علامه در را گشود رئیس همان گروه را دید که پشت در خانه ایستاده است رئیس زودتر ازعلامه سئوال کرد و گفت دیشب سخن شما مرا به فکر واداشت اینک غسل و توبه کرده و آمده ام مسائل دینی را به من بیاموزید. لبخند رضایت بر لبان محمد تقی نشست و با روی گشاده او را به خانه و از او پذیرایی کرد.
برگرفته از کتاب: پیام پیشگیری- شماره 37-مهر 91
هرروز بی تو روز مباداست
وقتی تو نیستی
نه هست های ما چونانکه بایدند نه بایدها
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را با بغض می خورم
عمری است
لبخندهای لاغر خود را ذخیره می کنم
باشد برای روز مبادا
اما
در صفحه ی تقویم روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما چه کسی می داند
شاید امروز روز مبادا باشد!
وقتی تو نیستی نه هست های ما چونان که بایدند نه بایدها
هر روز بی تو روز مباداست!
قیصر امین پور
رحلت استاد اخلاق تسلیت باد
کاش قبل رفتنت زودتر تو را می شناختیم
حضرت آقا گفت در طوفان خود را به آیت الله خوشوقت وصل کنید ولی هیچ
کس گوش نداد
خیلی بهتون ظلم شد توی این دنیا
خیلی ها با بی بصیرتی خون به دل ایشون کردند
دلم برای اونایی میسوزه که فرصت حلالیت طلبیدن رو از دست دادن
هنوز هم با تمام نبودن ات، تنها پناهگاه من از این آدم هایی! یا ایها العزیز
وفات حضرت معصومه تسلیت باد
حضرت معصومه درّ و خاک قم همچون صدف
درمیان بگرفته اورا همچنان انگشتری
روضه رضوان اورا برتر از جنت بدان
چون صفای روضه اش دارد جنت را برتری